همراهی از سرطان قوی تره

پانزده سال پیش شبی از شب های تابستان بود ، موقع خواب دستم ناخودآگاه به سمت پستان چپم رفت،‌ همان جا بود که حس کردم توده‌ای سفت زیر انگشتم است، توده را که حس کردم عرق سرد روی تنم نشست.

پانزده سال پیش شبی از شب های تابستان بود ، موقع خواب دستم ناخودآگاه به سمت پستان چپم رفت،‌ همان جا بود که حس کردم توده‌ای سفت زیر انگشتم است، توده را که حس کردم عرق سرد روی تنم نشست. به دلیل اینکه همیشه رسانه ها بخصوص تلویزیون راجع به پیشگیری از سرطان پستان اطلاع رسانی می کردند، من همیشه خودم را موظف می دانستم که زمان خواب و زمانی که در حمام بودم این معاینات ساده را انجام می دادم.

دست و پایم را گم کردم، خیلی حال بدی داشتم. نه تا آن موقع دردی داشتم نه علامتی. باورم نمی‌شد که شاید من هم به سرطان مبتلا شده باشم. تا صبح صبر کردم نه به همسرم نه به اعضای خانواده در این باره صحبتی نکردم. تا صبح روز بعد که برای انجام پروسه ماموگرافی و سونوگرافی و… به پزشک مراجعه کنم.

روزی که رادیولوژی انجام دادم، به شدت مضطرب بودم. بیوبسی (نمونه برداری) که انجام شد، برای مشورت با پزشک به مطب دکتر رفتم. همسر و دخترم هم همراهم بودند. وقتی منشی پزشک اسمم را صدا کرد و ازم پرسید که آیا همراه دارید؟ دیگر مطمئن شدم. نمی‌توانم بگویم چه بر من گذشت، خیلی شرایط بدی بود.

خیلی هفته وحشتناکی بود، احساس می‌کردم همه چیز رو به پایان است. اصلا نمی‌توانستم باور کنم که یکی از پستان‌هایم را از دست می‌دهم. به تجویز پزشک از روز بعد کارهای بستری در بیمارستان را برای انجام عمل جراحی انجام دادم.

خوشبختانه توده زیاد بزرگ نبود و پزشک معالجم آقای دکتر محمد اسماعیل اکبری که همیشه از ایشان به نیکی یاد میکنم که بسیار پزشک با اخلاق و متدینی هستند و بعد از خدا، قدردان ایشان هستم که پستانم را برایم حفظ کرد. اینقدر این مساله برایم مهم بود که خودم خیلی به خاطر ندارم ، خانواده ام برایم تعریف میکنند که بعد از اینکه من را از ریکاوری به بخش منتقل کرده بودند اولین کلمه ای که به زبان آوردم این بود: پستانم سرجاشه! ( با خنده می گوید)

همسرم در مدت زمانی که جواب آزمایشاتم مثبت شده بود، به ظاهر خونسرد بود، به من می‌گفت تو می‌توانی از پسش بربیایی. زیاد حمایت می‌کرد. ولی از راز و نیازهای شبانه اش متوجه میشدم که بر خلاف ظاهرش به شدت نگران است.

بعد از عمل جراحی خبر بین فامیل پیچید و همه فهمیدند، خواهر کوچکترم برای اینکه کنارم باشد از اهواز پیش ما آمد. یکماهی پیش ما بود. این همراهی ها بر خلاف ناراحتی های روحی و جسمی بعد از جراحی برایم لذت بخش بود. جلسه‌های شیمی درمانی را که شروع کردم و به چهارمین جلسه که رسید، موهایم را از دستم دادم وقتی رفتم حمام، مو‌هایم را که می‌شستم، همه‌اش دستم می‌آمد، چشمم را که باز کردم، دیدم کف حمام پر از موست، وقتی خودم را در آینه نگاه کردم، باورم نمی‌شد، به خودم می‌لرزیدم، روی سرم تکه تکه مو داشتم، خواهرم را صدا کردم و ازش خواستم تا با ریش تراش موهایم را از ته بزند. خیلی ناراحت شدم، عکس العمل همسرم و فرزندانم کاملا عادی بود. همسرم برای اینکه روحیه ام را از دست ندهم برایم پوستیژ گرفت که مواقع بیرون رفتن استفاده کنم. هر چند در آن مدت به دلیل شرایط نامناسب جسمی به دلیل تزریق داروهای شیمی درمانی خیلی بیرون نمی رفتم.

در تمام دوازده جلسه شیمی درمانی همسرم، دخترم و پسرم مرا همراهی می کردند. دخترم در اتاق شیمی درمانی سعی میکرد همش از روزگار و لحظاتی خوبی که در زندگی داشتیم برایم بگوید و بهم روحیه دهد ولی من همش با خودم فکر می کردم که نکند دیگر نتوانم آن خاطرات خوب را با خانواده ام تجربه کنیم.

بلاخره آن یکسال با تمام لحظات سختی که داشتم گذشت به گفته پزشک دوره شیمی درمانی با موفقیت گذرانده بودم

 کم کم موها و ابروهای من شروع به رشد کرد و پزشک معالجم دوره رادیوتراپی را برایم آغاز کرد. این دوره برایم خیلی متفاوت تر از دوره شیمی درمانی بود. روحیه ام قوی تر از قبل شده بود. حالا دیگر توانایی آن را داشته باشم که تنهایی بیرون بروم انگار دوره جدیدی از زندگی برایم آغاز شده بود. به خاطر روحیه ای که داشتم دوره های رادیوتراپی را تنهایی بیمارستان می رفتم. زنان زیادی شبیه خودم آنجا بودند که سرطان را شکست داده بودند طوریکه بعد از هر جلسه اتفاقات روز را با آب و تاپ برای همسر و خانواده ام تعریف میکردم (لبخند رضایت بخشی بر روی صورتش می نشیند).

بعد از پانزده سال هنوزم سالی یک بار ماموگرافی انجام می دهم. نه فقط خودم بلکه دخترانم را هم مجاب کردم که حتما سالی یکبار برای چکاب به پزشک مراجعه کنند. باید به این فکر کنیم که هر کدام از ما می توانیم به سرطان دچار شویم. ولی مهمترین درسی که از این دوره گرفتم این بود که سرطان پستان را اگر به موقع تشخیص دهیم می توان درمانش کرد.

پیمایش به بالا